Sunday, March 12, 2006

سلاخ

من دلم سخت گرفته است از این

میهمانخانه ی مهمان‌کش روزش تاریک

که به جان هم ، نشناخته انداخته است

چند تن خواب‌آلود

چند تن ناهموار

چند تن ناهشیار

...

شعر نیما - نقل از وبلاگ سلاخ

ابوقريب و ابو آزادی


آن بالایی زندان ابو قریب است بعد از فتح عراق بدست سربازان آمریکایی و این پایینی ، ابو آزادی است بعد از آخرین لات بازی سنتی بین استقلال و پرسپولیس ، که البته اسم متمدنانه و محترمانه اش ، دربی پایتخت است . همین . فقط محض اطلاع عرض شد

Saturday, March 11, 2006

تحليل نیمچه منطقي

از تحلیل تصویر بالا ، نتیجه میگیریم

این آقا فقط دارد پاچه خواری میکند .جای نگرانی دیگری نیست

این آقا دارد سر رئیس جمهور کلاه میگذارد

این آقا دارد کلاه رئیس جمهور را بر میدارد

این آقا خدای ناکرده ، رویمان به دیفال ، شخصا دارد سر ما کلاه میگذارد . یا بر میدارد

این آقا و خبرگزاری مربوطه و حضار محترم ، جسارتا ، دست به یکی کرده اند ، میخواهند در عوالم لری ، سرما کلاه بگذارند یا کلاهمان را بردارند

خلاصه چه دردسرتان بدهم . داستان ، داستان کلاه برداری (یا گذاری) است

Tuesday, March 07, 2006

سیاست نامه

سلطانی آزاد شد . فکر نمیکنید اگر هفت هشده روز دیگر ، گنجی را هم بی هیچ درد سر و ارس و پرسی آزاد کنند و جان این معصومه خانم شفیعی را به لبش نرسانند (نه که تا حالا نرسانده اند مثلا !) ، ممکن است ما جماعت پر مدعا ، رویمان زیاد بشود ، هوا برمان دارد ، سردیمان بکند ، خدای ناکرده ثقل سرد بگیریم یا مثل آن همولایتی مان خیالات برمان دارد که نکند کودتایی ، چیزی شده ؟ حالا نگویید سرود یاد مستان میدهیم . ما دو انگشتی نزده ، اینها خودشان تا آخر رقص را آمده اند . آنهم با چه غمزه و عشوه ای که نگو و نپرس . محتاج تعلیمات ما نیستند که . خودشان دیپلم دارند . دلتان خوش است گویا

Monday, March 06, 2006

مسابقه نسبتا بي سابقه

حدس بزنید این آقا کدام سونا میرود که اینقدر لاغر و ترکه ای و توییگی و مامانی وماه شده ؟ اگر جوابتان درست باشد ، میتوانید بدون قرعه کشی ، جایزه ممتاز ما را که 219 روز اقامت و پذیرایی مجانی در سویت شماره 209 هتل اوین (مقابل شهربازی) است ، برنده شوید و از مزایای غیر قانونی آن بهره مند گردید

Thursday, March 02, 2006

! نزن سرباز

بدون شرح و تفصیلات ، در حاشیه فوتبال تماشاکردن دختران در مسابقه ایران و کاستاریکا و مهر ورزی های بعدی

Wednesday, March 01, 2006

براي خانم معصومه شفيعي

اواخر سال 1353 ، احمد را گرفتند . کمی بعد ، غلام و منصور را و بالاخره مرا هم . کتک خورده بودم . پاهایم زخم بود . کف پای چپم یک تکه گوشت قلوه کن شده بود و جایش چرک کرده بود . نوک انگشتم را که زمین میگذاشتم ، تا حدود های مخم ! تیر می کشید . دو باری ، کارم به بهداری اوین کشید . مردک کچل شکم گنده ای بود که دکتر صدایش میزدند . یک تکه باند را فتیله میکرد و با پنس توی زخم فشارش میداد که مثلا چرکش را بکشد . از شلاق فرامرزی ، مختصری بد تر بود . جلز و ولز که میکردم ، میخندید و با آن دندانهای زنگ زده اش میگفت : ها ... ها ... خوردن زرد آلو ، ترترم داره ، و باز انگار که قلقلکش می آمد ، میخندید و پنس را بیشترک فشار میداد . خوشش می آمد ؟

وقتی کسی را صدا میزدند ، ترس توی جان آدم می افتاد . یعنی باز دارند میبرندم برای بازجویی و کتک ؟ تو بودی و چشم بند و دست نگهبان که هلت میداد با فحشی یا حرف درشتی . از دو طبقه که پایین تر میرفتی ، دیگر کتک روی شاخش بود . توی آن اتاق های بزرگ و لختی که روی در و دیوارش خون شتک زده بود و گوشه اش یک دستشویی بود که فرامرزی واسفندیاری و دیگران ، دست خونی شده شان را بشویند یا آب بردارند و بریزند روی آنها که بیهوش میشوند . چه چشم هایی داشت فرامرزی

از ساختمان بیرونم می آورند . کجا میبرندم ؟ نمیدانم . میترسم . سوار مینی بوس میشویم . بعد از یکی دو دقیقه ای (یا قرنی) ، مینی بوس می ایستد . پیاده ام میکنند و میبرندم توی یک چادر . میگویند که بنشینم و لت چادر را می اندازند . ملاقات ؟ فوری به فکرمی افتم و سعی میکنم پایم را توی دمپایی پنهان کنم و لبه شلوار زندان را روی ساق پایم بکشم اما ورم پا اجازه نمیدهد . از درز چادر بیرون را میشود دید . مادرم به طرف چادر میدود و نرسیده به چادر پایش به کلوخی میگیرد و می افتد . چادرش پاره شده . سر زانو هایش و کف دستهایش را می بینم که خونی است . اما بی اعتنا ، بلند میشود و باز هم میدود . وارد چادر که میشود ، گیج و منگ نگاه میکند . توی چادر تاریک است . چشم هایش که به تاریکی عادت میکنند ، می بیندم و بطرفم می آید که بغلم کند . نگهبان نهیبش میزند

بعد ها ، مادر برایم میگوید که همه اش به دماغم نگاه میکرده و چون صورتم خیلی لاغر شده بوده ، حتم کرده است که به دماغم وزنه آویزان کرده اند . بعد ها مادر میگوید که برای اینکه بیاید اوین ، پرسان پرسان تا پیچ شمیران رفته و آنجا سوار تاکسی شده و گفته است که به اوین میرود برای ملاقات . نزدیک میدان تجریش ، راننده تاکسی ، پیاده اش میکند و خیابانی را نشانش میدهد و میگوید که : ایناهاش . اینجا اوین است و دو قدم که پیاده بروی ، میرسی به خود اوین . آنجا بپرس نشانت میدهند و بعد از کلی اینور و آن ور رفتن و پرس و جو ، مادر میفهمد که راننده تاکسی سیاهش کرده و آن موقع ، پنجاه تومان ازش گرفته است و مادر که دلش شکسته بوده ، مجبور میشود بازهم کنار خیابان بایستد و سوار تاکسی شود و آدرس اوین را بدهد . بعد ها مادر میگوید که این یکی راننده ، که پیرمردی بوده با سبیل هایی که آبخورش را نزده بوده ، با شنیدن اسم اوین ، اول ، همه مسافر هایش را رسانده و بعد از پیاده کردن آنها ، زیر زبان مادر را میکشد که اوین چکار دارد و وقتی مادر میگوید که دارد میرود ملاقات ، پیر مرد اشکش در آمده و گفته است که شرمنده است و از روی مادر و زندانیش خجالت میکشد و سفارش کرده است که سلام برساند و مادر هر کاری کرده ، پیرمرد پول نگرفته و بازهم گریه کرده است و بعد از تمام شدن ملاقات ، وقت بیرون آمدن ، پیرمرد را دیده که آن دور ، منتظرش مانده و او را سوار کرده و برده و به گاراژ اتوفردوسی رسانده است