Wednesday, March 01, 2006

براي خانم معصومه شفيعي

اواخر سال 1353 ، احمد را گرفتند . کمی بعد ، غلام و منصور را و بالاخره مرا هم . کتک خورده بودم . پاهایم زخم بود . کف پای چپم یک تکه گوشت قلوه کن شده بود و جایش چرک کرده بود . نوک انگشتم را که زمین میگذاشتم ، تا حدود های مخم ! تیر می کشید . دو باری ، کارم به بهداری اوین کشید . مردک کچل شکم گنده ای بود که دکتر صدایش میزدند . یک تکه باند را فتیله میکرد و با پنس توی زخم فشارش میداد که مثلا چرکش را بکشد . از شلاق فرامرزی ، مختصری بد تر بود . جلز و ولز که میکردم ، میخندید و با آن دندانهای زنگ زده اش میگفت : ها ... ها ... خوردن زرد آلو ، ترترم داره ، و باز انگار که قلقلکش می آمد ، میخندید و پنس را بیشترک فشار میداد . خوشش می آمد ؟

وقتی کسی را صدا میزدند ، ترس توی جان آدم می افتاد . یعنی باز دارند میبرندم برای بازجویی و کتک ؟ تو بودی و چشم بند و دست نگهبان که هلت میداد با فحشی یا حرف درشتی . از دو طبقه که پایین تر میرفتی ، دیگر کتک روی شاخش بود . توی آن اتاق های بزرگ و لختی که روی در و دیوارش خون شتک زده بود و گوشه اش یک دستشویی بود که فرامرزی واسفندیاری و دیگران ، دست خونی شده شان را بشویند یا آب بردارند و بریزند روی آنها که بیهوش میشوند . چه چشم هایی داشت فرامرزی

از ساختمان بیرونم می آورند . کجا میبرندم ؟ نمیدانم . میترسم . سوار مینی بوس میشویم . بعد از یکی دو دقیقه ای (یا قرنی) ، مینی بوس می ایستد . پیاده ام میکنند و میبرندم توی یک چادر . میگویند که بنشینم و لت چادر را می اندازند . ملاقات ؟ فوری به فکرمی افتم و سعی میکنم پایم را توی دمپایی پنهان کنم و لبه شلوار زندان را روی ساق پایم بکشم اما ورم پا اجازه نمیدهد . از درز چادر بیرون را میشود دید . مادرم به طرف چادر میدود و نرسیده به چادر پایش به کلوخی میگیرد و می افتد . چادرش پاره شده . سر زانو هایش و کف دستهایش را می بینم که خونی است . اما بی اعتنا ، بلند میشود و باز هم میدود . وارد چادر که میشود ، گیج و منگ نگاه میکند . توی چادر تاریک است . چشم هایش که به تاریکی عادت میکنند ، می بیندم و بطرفم می آید که بغلم کند . نگهبان نهیبش میزند

بعد ها ، مادر برایم میگوید که همه اش به دماغم نگاه میکرده و چون صورتم خیلی لاغر شده بوده ، حتم کرده است که به دماغم وزنه آویزان کرده اند . بعد ها مادر میگوید که برای اینکه بیاید اوین ، پرسان پرسان تا پیچ شمیران رفته و آنجا سوار تاکسی شده و گفته است که به اوین میرود برای ملاقات . نزدیک میدان تجریش ، راننده تاکسی ، پیاده اش میکند و خیابانی را نشانش میدهد و میگوید که : ایناهاش . اینجا اوین است و دو قدم که پیاده بروی ، میرسی به خود اوین . آنجا بپرس نشانت میدهند و بعد از کلی اینور و آن ور رفتن و پرس و جو ، مادر میفهمد که راننده تاکسی سیاهش کرده و آن موقع ، پنجاه تومان ازش گرفته است و مادر که دلش شکسته بوده ، مجبور میشود بازهم کنار خیابان بایستد و سوار تاکسی شود و آدرس اوین را بدهد . بعد ها مادر میگوید که این یکی راننده ، که پیرمردی بوده با سبیل هایی که آبخورش را نزده بوده ، با شنیدن اسم اوین ، اول ، همه مسافر هایش را رسانده و بعد از پیاده کردن آنها ، زیر زبان مادر را میکشد که اوین چکار دارد و وقتی مادر میگوید که دارد میرود ملاقات ، پیر مرد اشکش در آمده و گفته است که شرمنده است و از روی مادر و زندانیش خجالت میکشد و سفارش کرده است که سلام برساند و مادر هر کاری کرده ، پیرمرد پول نگرفته و بازهم گریه کرده است و بعد از تمام شدن ملاقات ، وقت بیرون آمدن ، پیرمرد را دیده که آن دور ، منتظرش مانده و او را سوار کرده و برده و به گاراژ اتوفردوسی رسانده است

0 Comments:

Post a Comment

<< Home